احتیاج انسان ها

ساخت وبلاگ
چه آن کودک باشی و نیاز به هم بازی. چه پیرمرد باشی و نیاز به تکیه گاه. چه جوان باشی و نیاز به همسر و ... می بینی. خدا همه را برای هم ساخته است.

انتشار: داستانک -



هنوز جوان ننشسته بود که پیرمردی از پشت دست هایش را بر شانه های جوان تکیه داد و نشست.
جوان او را نگریست تا شاید او را به خاطر آورد. سلام گرم پیرمرد آشنا بود. لبخندی بر چهره که او را زیر آن ریش تمام سفید بلندش زیباتر می نمود.
-جوان چرا متحیری؟
-هیچ.
- حرفت را بزن. تا جواب بگیری. تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد
-از این حرکت شما تعجب کردم. که این گونه بر من تکیه کردی.
پیرمرد دستانش را دراز کرد و کودکی را به جوان نشان داد.
-ببین. آن کودک چرا از کول آن مرد بالا می رود. مگر آن مرد را می شناسد.
جوان به خاطر اورد که 10 سال پیش، وقتی کودکی خردسال بود، در همین مسجد، چقدر با این مرد شوخی و بازی می کرد.
و تازه یادش امد که کو به کو نمی رسه اما ادم به آدم می رسد.
پس لبخند گرمش را هدیه پیرمرد داد. عذرخواهی کرد و دستان پیرمرد را بوسید.
پیرمرد گفت: جوان. انسان ها به هم محتاجند. چه آن کودک باشی و نیاز به هم بازی. چه پیرمرد باشی و نیاز به تکیه گاه. چه جوان باشی و نیاز به همسر و ... می بینی. خدا همه را برای هم ساخته است. چه زیبا گفت فردوسی:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک پیکرند

انجمنی...
ما را در سایت انجمنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدمهدی اسدزاده asadzade بازدید : 608 تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1392 ساعت: 20:54

خبرنامه