سفری با عطاهای فراموش نشدنی(شهید مدنی)

ساخت وبلاگ

به مناسبت 20 شهریور ماه، سالگرد شهادت شهید محراب آیت الله سید اسدالله مدنی، به سراغ سردار حاج محمود فیروزی از یاران نزدیک شهید مدنی در نورآباد ممسنی رفتیم.

وی خودش را معرفی کرد:من سید اسداله مدنیهستم.آذر شهری.بیرون شهر بودم که ماموران با حکم تبعید به سراغم آمدند و حتی نگذاشتندعبا و عمامه ام را بردارم. یک نفر را فرستادم تا عبا و عمامه ام را بیاورد. ومن الانحتی یک دست لباس اضافه ام هم همراه نیاورده ام.آیا شما خیاطی می شناسید؟

گفتم:بله حاج آقا خودم خیاطم.

انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 237 مورخ 19 شهریور ماه 92- سایت خبری تحلیلی نگاه فارس - سایت کلام فارس - سایت خبری تحلیلی سلمان فارسی -


محمود فیروزی متولد شیراز است.او در فاصلهسال های 54و55 که آیت اله شهید مدنی در شهرستان نورآباد ممسنی تبعید بودند،توفیق خدمتایشان را داشتند.

پس از پایان تبعید شهید مدنی در نورآبادو آغاز تبعید شهید مدنی به کنگان، فیروزی در کنار سایر مردم انقلابی کازرون در نورآبادممسنی به فعالیت های انقلابی مشغول بود. پس از پیروزی انقلاب، او وارد سپاه شد و مدتیبه عنوان قائم مقام سپاه نورآباد و سپس به عنوان فرمانده سپاه این شهرستان خدمت کرد.وی توانست در مدت حضورش در سپاه توطئه های ضد انقلاب را خنثی نماید. در دوران دفاعمقدس با حضور در جبهه های نبرد به دفاع از کیان جمهوری اسلامی پرداخت.

فیروزی سپس در مناسب مختلفی در سپاه پاسدارانبه خدمت مشغول شد تا نهایتتا در مسئولیت بنیاد مسکن پاسداران فارس بازنشسته شد.

به مناسبت 20شهریور ماه مصادف با سی ودومینسالگرد شهادت دومین شهید محراب ، آیت اله سید اسداله مدنی به سراغ محمود فیروزی رفتیمتا در مورد شهید مدنی از ایشان پرس وجو کنیم.

آنچه در زیر می آید گفتگوی محمد مهدی اسدزادهخبرنگار شهر سبز در این رابطه با محمود فیروزی است.

فعالیت های انقلابی در خانواده ما با حضوربرادر شهیدم مهدی فیروزی که شباهت بسیاری از نضر اندام و چهره به من داشت به طوری کهحتی در خانه هم ما را با هم اشتباه می گرفتند، وارد فاز جدیدی شده بود.نه من بلکه بقیهخانواده هم از چگونگی فعالیت های مهدی خبر نداشتیم.فقط این را می دانستم که او تحتتعقیب است و به همین دلیل بارها نیروهای ساواک و شهربانی من را به جای او تعقیب میکردند. این مسئله باعث شده بود تا فضا برای من که در حال فعالیت هایی در جهت انقلاببودم ،به اصطلاح آن زمان قرمز شود.همین امر باعث شد تا به دنبال شهر دیگری برای سکونتبیفتم تا هم راحت تر زندگی کنم و هم راحت تر بتوانم به فعالیت های انقلابی خود بپردازم.

(بعدهااز خود مهدی شنیدم که فعالیت مهدی به این صورت بوده است که نیروها را شناسایی می کردهو پس از شناسایی در یک دوره کوتاه خود به شناخت و تربیت اولیه آن نیروها می پرداخت.بعداز آن که نیروها آماده می شدند هم از نظر تربیتی و هم از نظر اعتمادی که به آن ها پیدامی کرد جهت ادامه آموزش آن ها را به لبنان می برد و تحویل شهید چمران می داد.در واقعشهید چمران در داخل ایران یک ساز و کار خاص خود را ادامه می داد و در حالی که در ایرانحضور فیزیکی نداشت اما به شکل معنوی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی یک جریان خاصیرا در داخل کشور دنبال می کرد.پشت پرده این نیرو سازی امام موسی صدر و شهید چمران بودند.)

آن زمان خانه ما به صورتی بود که چندین خانوادهکه همه هم از اقوام نزدیک بودند در آن زندگی می کردند. یکی از کسانی که در خانه، زندگیمی کرد سردار اسدی بود.سرداراسدی پس از انقلاب به عضویت سپاه درآمد و خیلی زود به فرماندهیتیپ المهدی رسید.و در دوران دفاع مقدس فرمانده ارشد و مشهور استان فارس بود که در بسیاریاز عملیات ها حضور فعال داشت. وی هم اکنون از یرداران ارشد سپاه به شمار می آید.اسدیچند سال از من بزرگتر بود.دوستی و ارتباط ماهم از درون خانه پدری شروع شد.کم کم ارتباطما با هم در خصوص فعالیت های انقلابی شکل گرفت پسر خاله من هم صمد شفاف بود. ارتباطانقلابی بین من ، اسدی و شفاف پیوند محکم تری خورد. و از آن جا که ما به صورت آزادفعالیت می کردیم و کارمان ساخت بمب و چنین چیز هایی بود و به دلیل ارتباط خانوادگیبا شهید مهدی فیروزی(شهید مهدی فیروزی پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد ومدتی بعد توسط منافقین ترور شد.) موقعیت ما در شیراز قرمز بود با هم قرار گذاشتیم تااز شیراز به یکی از شهرستان های دیگر مهاجرت کنیم. تا در آن شهرستان هم به فعالیت هایانقلابی خود بپردازیم،هم راحت تر بتوانیم زندگی کنیم.چند شهرستان را بین خودمان انتخابکردیم و هر کدام به شهری رفتیم تا با سنجش آن شهرستان نهایتا یکی از شهرها را به عنوانمحل سکونت برگزینیم. در این میان سهم من نورآباد ممسنی شد. و قرار این بود که 3 روزدر شهر بمانیم و موقعیت آن شهر را برای فعالیت هایمان بسنجیم.

اوایل تابستان 54 بود که وارد نورآباد شدم.یک روز بعد با شهید حاج موسی رضازاده(از شهدای جهاد سازندگی و از اهالی کازرون مقیمممسنی) آشنا شدم. و از همان روز دوستی ما با هم شکل گرفت. دوستی ای که سالیان سال ادامهپیدا کرد. یک دوست خوب. در همان سفر متوجه حضور تعدادی از اهالی کازرون و فعالیت هایآن ها در جهت مبارزه با بهائیت  و اسقرار گفتماناسلامی آشنا شدم. حاج محمد معنویان،حاج حسین مختاری،و... پس از پایان سفر هر سه بهشیراز برگشتیم و بعد از بررسی هایی که انجام دادیم نورآباد ممسنی را برای سکونت برگزیدیم.همان روز برای اقامه نماز به مسجد محل رفتیم پس ازپایان نماز به ذهنم آمد که خوب استاز امام جماعت مسجد به نام حاج آقا دانشمند یک استخاره ای هم بگیرم. بعداز گرفتن استخارهحاج آقا دانشمند این گونه به من گفت: در این سفر عطا های فراموش نشدنی برایتان وجوددارد. این شد که برای رفتن به نورآباد مصمم تر شدیم.

24یا 25 تیر 54 روزی بود که وارد نورآباد ممسنی شدیم.حالا باید برای ادامه زندگی تحتپوششی  فعالیت های خودمان را شروع می کردیم.من به دلیل این که پدرم خیاط بود شغل خیاطی را برگزیدم و یکی از کازرونی ها مغازه خودشرا به من داد تا آن را به مغازه خیاطی تبدیل کنم.

حالا دیگربا حاج موسی و برادرش حاج احمدرضازاده و سایر کازرونی های مقیم نورآباد ممسنی و برخی از اهالی این دیار دوست شدهبودیم و فعالیت های خودمان را با آن ها به صورت هماهنگ آغاز کرده بودیم.

اواخر شهریور یا اوایل مهر بود.در مغازهام مشغول بودم که یکی از همین کازرونی ها سراسیمهم وارد مغازه شد و گفت که نیروهایشهربانی یک روحانی سید پیرمردی را آورده  ودر مسجد رها کرده و رفته اند. گمانم این سید تبعیدی است. من هم مغازه را رها کردم وبه مسجد رفتم.سید پیرمرد در حال نماز بود در مسجد تنهای تنها بود. بعد از این که نمازشتمام شد،جلو رفتم و بع از سلام و احوالپرسی ضمن معرفی خود از ایشان خواستم تا خودشرا معرفی کند.

وی خودش را معرفی کرد:من سید اسداله مدنیهستم.آذر شهری.بیرون شهر بودم که ماموران با حکم تبعید به سراغم آمدند و حتی نگذاشتندعبا و عمامه ام را بردارم. یک نفر را فرستادم تا عبا و عمامه ام را بیاورد. ومن الانحتی یک دست لباس اضافه ام هم همراه نیاورده ام.آیا شما خیاطی می شناسید؟

گفتم:بله حاج آقا خودم خیاطم. سریع رفتمو مترم را برداشتم و برگشتم مسجد. قد و قامتش را متر کردم و همان شب برایشان شلوارو لباسی دوختم.و این سر آغاز دو سال خدمت من به ایشان شد.طوری که در طول دو سال خیاطیتنها بهانه ای بود برای سکونت در نورآباد و تقریبا تمام روز در خدمت ایشان بودم.

در طول این دو سال چهار نفر بودیم که مریدایشان گشتیم.من، اسدی، مرحوم حاج احمد رضازاده و شهید حاج موسی رضازاده و حاج اکبرجمشیدی.ما چهار نفر تقریبا در تمام طول روز در خدمت بودیم و این افتخاری بود برایمان.شباول آقا را به هتل حاج کرامت بردیم و فردا برایش خانه گرفتیم.تا روز دوم علی رغم اینکه نورآباد مسجد داشت اما جماعتی در آن اقامه نمی شد و افراد به صورت فرادی نماز میخواندند که این افراد هم عموما از اهالی کازرون بودند.

اذان ظهر روز دوم تبعید آقا، اولین نمازجماعت در مسجد به امامت حضرت آقا برگزار شد.و مسجد مسجد شد.

روز سوم تبعید، از حضرتش خواستیم تا کلاستفسیر برایمان بگذارد و ایشان قبول کرد.روز سوم کلاس های تفسیر را با حضور 10 الی15 نفری مثل من،اسدی،حاج موسی و... درهمان مسجد برپا شد. این کلاس ها 2 ماه به شکلآزاد و بدون هیچ دردسری ادامه داشت تا این که معاونت سیاسی فرمانداری که حکم همان ساواکرا داشت با همکاری شهربانی این کلاس ها را تعطیل نمود ولی این کلاس ها را به شکل محرمانهو غیر رسمی به مدت 6 ماه ادامه دادیم.

کم کم آقا اسداله شناخته می شد و محبوبیتشدر منطقه افزایش می یافت.اوضاع تا آن جا پیش رفت که هر روز برایشان مهمان می آمد.اینمهمانان بیشتر از کازرون بودند.آذر شهری ها.غذاها و چیز هایی که برایشان می آوردنداستفاده نمی کرد همان جا می گذاشت تا مورد استفاده مهمانان قرار گیرد. و از این روهیچ گاه سفره شان خالی نبود.

یک روز چون همیشه دمپختکی درست کردیم بهاندازه 5 نفرمان. حضرت آقا،من،اسدی،حاج موسی و حاج احمد.قابلمه کوچکی بود. رفته بودیمنماز ظهر را در مسجد جامع اقامه کنیم. میانه دو نماز ظهر و عصر بود که یک اتوبوس ومینی بوس از اهالی آذر شهر برای زیارت آقا وارد شدند. بعداز نماز عصر بود که تازه یادمانآمد که غذا برای 5 نفر است. حاج احمد قبل از بقیه متوجه شد و دستپاچه با صدای آهستهدیگران را در جریان گذاشت. مانده بودیم که چکار کنیم.داشتیم پچ پچ می کردیم که آقامتوجه شدند خیلی آرام به ما گفتند دست به غذا نزنید.بلند شد و جلوتر از ما به خانهوارد شد.گفت:سفره را بیاندازید. آستین هایش را بالا زد و بشقابی در دست گرفت برای هرفرد با آن بشقاب غذا کشید غذا به همه رسید و همگی سیر شدند. این یکی از کرامات آقابود که خود به چشم خویش نظاره گرش بودیم.

مهدی نیز هرگاه برمی گشت اگر ده روز می آمد،8روزش را به نورآباد می آمد و همه اش به صورت خصوصی با آقا گرم صحبت می شد وقتی از اومی پرسیدم که چه می گویید می گفت: لازم نیست که شما بدانید.

دلایل تبعید آیت اله مدنی شاید به گونه ایهمان دلایلی بود که ما به نورآباد آمدیم.هر دو اجباری. اما یکی به زور یکی به اختیار.ازدلایل تبعید ایشان از نظر من این بود که رژیم نمی خواست اخلاق اسلامی در جامعه باشدبه همین دلیل در یک بازده زمانی تمام علمای اخلاق اسلامی یا در زندان بودند یا در تبعید.همان زمان وقتی به امام گفتند که دیگر هیچ عالم اخلاقی در جامعه وجود ندارد ایشان گفتندکه آقا اسداله مدنی هستند. همین مدنی برای تمام ایران کفایت می کند.

یکی دیگر از ویژگی های شهید مدنی این بودکه به سه زبان فارسی عربی و ترکی تسلط کامل داشت و به خوبی سخنرانی می کرد. این نیزبرای رژیم خیلی خطرناک بود به خصوص شجاعت و شهامتی که داشت و در آن سال های خفقان شاهنشاهیخیلی راحت و با شجاعت خاص خود نام امام را می آورد.

از نظر اخلاقی و حیا آن قدر مقید بود کهیک بار یادم می آید که می خواست نام سگ را بیاورد چندین بار از جمع حاضر عذر خواهیمی کرد.

هرچه بیشتر از حضور آقا در نورآباد می گذشتبیشتر شناخته می شد و این باعث آن می گردید تا بیشتر هم از سوی رژیم تحت فشار قرارگیرد.این فشارها تا آن جا پیش رفت که کم کم به حصر خانگی ایشان منجر شد. تا آن جا کهحتی ما چند نفر هم که از اصحاب خاص ایشان به شمار می رفتیم دیگر نمی توانستیم به راحتیایشان را دیدار کنیم. و گاه در آخرهای شب از طریق دیوار خانه به خانه وارد منزل ایشانمی شدیم.

ایشان شجاعت را بسیار می ستود. یک بار یادممی آید با حضرتش به کنار رودخانه رفته بودیم.نشسته بودیم ومشغول صحبت کردن بودیم کهیک موتوری بی مهابا به رودخانه زد تا از رودخانه عبور کند. در وسط رودخانه موتورش خاموششد.آقا بلند شد و کنار رودخانه ایستاد و شروع کرد به دعا کردن برای آن فرد. موتوریربع ساعتی تلاش کرد تا با موتور از رودخانه عبور کرد. بعد از این که از رودخانه غبورکرد شروع کرد به احسنت احسنت گفتن و بعدش این جمله گفت که خداوند افراد شجاع و با شهامترا دوست دارد. این موتوری با شجاعت و شهامت به رودخانه زد و ازآن عبور کرد.

حضرت آقا بیماری ریوی داشت که بسیار او راآزار می داد. اما او بسیار صبور بود.درطول مدت تبعیدش در نورآباد چندین بار برای بیماریاش به شیراز سفر کرد و یک بار هم چند روزی در بیمارستان نمازی بستری شد. بعضی وقتهااین بیماری آن چنان شدت می گرفت که ما نگران جان آقا می شدیم و آقا همیشه به ما میگفت دعا کنید تا در بستر بیماری نمیرم و خود بسیار این دعا را می کرد.

یک شب، من وآقا تنها بودیم. اسدی به شیرازرفته بود و حاج موسی و حاج احمد هم به کازرون رفته بودند. و من تنها بودم.حال آقا آنچنان بد شده بود که دائم از هوش می رفت من هم نگران بالای سرایشان نشسته بودم و باحالی عجیب هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم.آقا به هوش امد و گفت تو هنوز اینجایی؟گفتم:اقا نمی شود که شما را در این حال رها کنم.گفت برو.گفتم: اقا! من هستم.حداقل کاریکه ممکن است از دست من براید این است که لازم شود یک لیوان اب به دستتان بدهم.اقا دوبارهاز هوش رفت دوباره به هوش امد و گفت تو که هنوز اینجایی.برو.گفتم: اقا نمی شود نگرانم.اقا لبخندی زد و با قاطعیت خاص خود گفت:برو ملائکه این جا هستند پس نگران نباش. بلندشوبرو.و به هر زوری بود من بلند شدم و از خانه بیرون امدم.تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح برای نماز به طرف مسجد رفتم که دیدم حاج اقا در صف نانوایی ایستاده و نان خریدهاست به من گفت:فیروزی پنیر بگیربیا صبحانه بخوریم. انگار نه انگار که دیشب حالشان انقدر خراب بود.

بعد از حدود 2 سال تبعید در نور اباد حاجاقا به کنگان تبعید شد.بعد از کنگان نیز به گنبد کاوس تبعید شد.

سال 56 وقتی در گنبد تبعید بود خیلی دلمتنگ بود.برای زیارت اقا امام رضا(ع) راهی مشهد شدم. عاشورا بود.وقتی وارد حرم شدم دیدممسئولین استان با تبلیغ از مسیحیت یک حالت خاص را برای ان شب در نظر گرفته بودند کهبوی مسیحیت از ان استشمام می شد. خیلی دلم بیشتر گرفت.به خانه برگشتم و گریه کردم.وفردایان روز راه افتادم به سوی گنبد کاوس.

وقتی وارد گنبد شدم به دلیل مسلیل امنیتینمی توانستم از هر کسی نشان اقا را بگیرم. به همین دلیل وارد مسجد شدم. شروع کردم نمازخواندن تا کسی مورد اعتماد رابیابم و از او درباره حاج اقا بپرسم.بعد از مدتی شایدحدود یکی دو ساعت یک نفر وارد مسجد شد که گمان کردم مورد اعتماد باشد.دل را به دریازدم و جلو رفتم نمازش که تمام شد از او  درباره حاج اقا پرسیدم ان فرد خیلی ترسید.خودم را معرفی کردم و گفتم که در دو سال تبعیداقا در نوراباد در خدمت ایشان بوده ام ان فرد وقتی به من اعتماد کرد گفت: پشت سر منبیا من جلو درب خانه اقا کمی مکث می کنم و رد می شوم. پشت سرش راه افتادم تا این کهجلوی درب خانه ای ایستاد. مکثی کرد و رد شد.من هم درب ان را کوبیدم و حاج اقا خودشدرب را گشود تا حاج اقا را دیدم از شوق دیدار دوباره خود را در اغوش حاج اقا رها ساختمو شروع به گریه کردن کردم.حاج اقا هم خیلی خوشحال شد که بعد از مدت ها دوباره من رامی بیند.

با پیروزی انقلاب به عنوان مسئول اطلاعاتسپاه نوراباد وارد سپاه شدم حاج اقا برایم پیام داد که به فیروزی بگویید هرکاری داریرها کن و به نماز جمعه برس.من هم همچنان که در سپاه بودم در تاسیس و ادامه کار نمازجمعه نوراباد و هر کاری که در این زمینه از دستم بر می امد انجام می داد.حاجاقا نیزمانند امام معتقد بود که اگر انقلاب فقط همین دستاورد یعنی نماز جمغه را داشت کفایتمی کند.

انجمنی...
ما را در سایت انجمنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدمهدی اسدزاده asadzade بازدید : 363 تاريخ : سه شنبه 19 شهريور 1392 ساعت: 12:1

خبرنامه